فصل چهارم: خاطرات آیت الله محمود قوچانی
عکس العمل امام درباره نسبت دادن القاب و عناوین به ایشان
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1392

زبان اثر : فارسی

عکس العمل امام درباره نسبت دادن القاب و عناوین به ایشان

‏در آن جلسه این بزرگواران گفتند که ما تیتر دیگری به شما می‌دهیم و آن تیتر را ‏‎ ‎‏بفرست خطاط بنویسد و برای طلاکوبی پشت کتاب از آن استفاده کن. من گفتم: چَشم. ‏‎ ‎‏بعد از دو ـ سه روز آن تیتر را داخل پاکتی گذاشتند و برایم فرستادند. من هم آن را به ‏‎ ‎‏بغداد نزد خطاط معروف آن شهر، هاشم خطاط، فرستادم و او آن را نوشت. نوشته ‏‎ ‎‏خطاط را برای کلیشه و طلاکوبی فرستادم. هنگامی که چاپ جلد اول کتاب ‏


‏تحریرالوسیله‏‏ تمام شد تا آنجایی که در ذهن دارم این القاب و عناوین روی جلد کتاب ‏‎ ‎‏زده شده بود: تحریرالوسیلة تألیف (سماحه) آیت‌الله العظمی زعیم‌الحوزات‌ العلمیة ‏‎ ‎‏الامام الخمینی. کتاب برای تجلید ارسال شد و به تدریج جلدسازی شد. در همین ایام ‏‎ ‎‏از بیت امام به من سفارش دادند که مسافری در حال اعزام به ایران است اگر از آن ‏‎ ‎‏کتاب‌ها چندتایی آماده شده پنج نسخه به بیت بیاورید تا به ایران بفرستیم. فوری رفتم و ‏‎ ‎‏پنج نسخه آوردم و آن‌ها را به حاج شیخ عبدالعلی قرهی‏‎[1]‎‏ دادم. ایشان از خدمتگزاران ‏‎ ‎‏مخلص حوزه بود و ارادت خاصی به امام داشت. او هم آن کتاب‌ها را به آن فرد مسافر ‏‎ ‎‏داد تا به ایران برساند. حدود بیست روز گذشت و تمام هزار نسخه کتاب آماده شد. ‏‎ ‎‏چاپخانه هم آن کتاب‌ها را به منزل امام منتقل کرد. آنجا هم در سرداب و انباری جای ‏‎ ‎‏داده بودند. من از این‌که جلد اول به اتمام رسیده خوشحال بودم و در همان ایام کار بر ‏‎ ‎‏روی جلد دوم را شروع کردم. طبیعی بود که در جلد دوم هم همان کلیشه را پشت ‏‎ ‎‏جلد کتاب می‌زدم.‏

‏دو ـ سه روز بعد، اول صبح بعد از طلوع آفتاب، خدا بیامرز آقای فرقانی دمِ درِ ما ‏‎ ‎‏آمد. من آن ایام یک ساعت بعد از طلوع آفتاب به درس آیت‏‏‌‏‏الله خویی می‏‏‌‏‏رفتم، لذا ‏‎ ‎‏آماده رفتن بودم که دیدم آقای فرقانی در می‏‏‌‏‏زند. در را باز کردم. ایشان گفت: امام با ‏‎ ‎‏شما کار فوری دارند. تجدید وضویی کردم و با ایشان به سمت منزل امام راه افتادیم.‏

‏در بین راه آقای فرقانی به من گفت: فلانی چه کار کردی؟ گفتم: چطور؟ گفت: امام ‏‎ ‎‏از دست شما خیلی عصبانی است و از این‏‏‌‏‏که شخصاً من را خواستند و گفتند به ‏‎ ‎‏قوچانی بگویید زود بیاید این‏‏‌‏‏جا، فهمیدم که خیلی عصبانی است. هرچه فکر کردم ‏‎ ‎‏چیزی به ذهنم نیامد که گناهی مرتکب شده باشم و ایشان را ناراحت کرده باشم. آقای ‏‎ ‎‏فرقانی گفت: ‏انالله و انا الیه راجعون‏. به منزل امام رفتم و از طریق اندرون وارد شدم اجازه خواستم و مشهدی حسین آمد و بعد از مدتی گفتند بیا داخل. وارد شدم امام چهار زانو با لباس رسمی نشسته بودند. دست ایشان را بوسیدم و نشستم، احوالپرسی کردیم. ‏


‏کتاب ‏‏تحریرالوسیله‏‏ جلوی امام بود و من مقابل ایشان نشسته بودم. دلیل ناراحتی امام ‏‎ ‎‏خیلی عجیب بود. ایشان کتاب را برداشتند و به من نشان دادند و فرمودند: این چیست ‏‎ ‎‏که روی کتاب نوشته‏‏‌‏‏اید؟ کتاب را به سمت من انداختند و گفتند: دروغ به این بزرگی! ‏‎ ‎‏من سرم را پایین انداختم و گفتم: آقا، کجایش اشکال دارد؟ فرمودند: این چیست که ‏‎ ‎‏روی جلد نوشته‏‏‌‏‏ای؟ من مطلب را تا آخر گرفتم. ایشان گفتند: من طلبه‏‏‌‏‏ای بیش نیستم ‏‎ ‎‏که اینجا نشسته‏‏‌‏‏ام، آن وقت شما می‏‏‌‏‏نویسید؛ زعیم‌الحوزات ‌العلمیة (رئیس تمام ‏‎ ‎‏حوزه‏‏‌‏‏های علمیه)، سکوت کردند و منتظر جواب ماندند.‏

‏عرض کردم: خاطر مبارکتان است که چند ماه قبل آقای حاج آقا مجتبی تهرانی ‏‎ ‎‏این‏‏‌‏‏جا تشریف آورده بودند و حاج آقا مصطفی پیام دادند که واسطه و رابط چاپ کتاب ‏‎ ‎‏آمده بهتر است با همدیگر تبادل نظر کنید و نظر ایشان را هم در این قضیه اعمال کنید. ‏‎ ‎‏من هم خدمت حضرتعالی رسیدم و کسب اجازه کردم و شما هم تأیید فرمودید و با ‏‎ ‎‏نظر شما من رفتم خدمت آقایان و مطالب مختلفی تبادل نظر شد و در نهایت آن‌ها ‏‎ ‎‏پیشنهاد دادند که ما تیتر دیگری می‏‏‌‏‏دهیم و شما آن را برای زرکوبی پشت کتاب استفاده ‏‎ ‎‏کنید. بعد از دو ـ سه روز این نوشته را به من دادند و من هم دادم آن را روی کتاب ‏‎ ‎‏چاپ کردند. امام فرمودند: عجب، حاج آقا مجتبی که با روحیات من آشنا هستند، ‏‎ ‎‏چه طور این کار را کردند. من وقتی دیدم همه گناه‏‏‌‏‏ها به گردن حاج آقا مجتبی می‏‏‌‏‏افتد ‏‎ ‎‏عرض کردم: آقا، حاج آقا مصطفی هم درآن جلسه حضور داشتند و ایشان پاکت را ‏‎ ‎‏به وسیله مشهدی حسین دمِ درِ ما فرستادند. یعنی هر دو بزرگوار نسبت به این مسأله ‏‎ ‎‏نظر داشتند و این گونه نبود که نظر شخصی آقا مجتبی باشد. امام فرمودند: بسیار کار ‏‎ ‎‏بدی شده است. شما حق ندارید حتی یک عدد از این کتاب‏‏‌‏‏ها را توزیع کنید. همه را ‏‎ ‎‏جمع کنید و بریزید داخل شط کوفه. امام خیلی با جدیت حرف می‏‏‌‏‏زدند. گفتند: اگر به ‏‎ ‎‏کتابفروشی هم داده‏‏‌‏‏اید هر چه زودتر جمع کنید و داخل شط کوفه بریزید. من سکوتی ‏‎ ‎‏کردم و سپس عرض نمودم: آقا اگر شما نسبت به نوشته پشت جلد اشکال دارید جلد ‏‎ ‎‏کتاب را می‏‏‌‏‏کَنیم، چرا کتاب را داخل شط بریزیم. گفتند: بله، همین کار را بکنید. عرض ‏‎ ‎‏کردم: اگر اجازه بفرمایید شاید بتوانم برای این زرکوبی پشت جلد علاجی بیابم که خود ‏


‏جلد هم حرام و تلف نشود. وقتی گفتند همین کار را بکنید یک نفس سرد و بلندی ‏‎ ‎‏کشیدم، انگار آرامشی به من دست داد. امام گفتند: هر چه خرج داشت بر عهده من ‏‎ ‎‏است، زود هم خبرش را برایم بیاور. گفتم: چَشم. ضمناً عرض کردم پنج نسخه از ‏‎ ‎‏کتاب را چندی پیش به منزل شما فرستادم تا به ایران ارسال کنند. اتفاقاً روی آن ‏‎ ‎‏نسخه‏‏‌‏‏ها هم همین عنوان نوشته شده بود و اگر به آن‌ها توجه می‏‏‌‏‏شد ناراحت‏‏‌‏‏تر بودیم. ‏‎ ‎‏امام جواب دادند: اتفاقاً آن پنج نسخه را من دیدم اما متوجه نوشته پشت جلد کتاب‏‏‌‏‏ها ‏‎ ‎‏نشدم.‏

‏در هر صورت، من حرکت کردم و خودم را به جلسه درس آیت‏‏‌‏‏الله خویی رساندم. ‏‎ ‎‏بیست و پنج دقیقه بیشتر از وقت درس باقی نمانده بود. آیت‏‏‌‏‏الله خویی هم خیلی فشرده ‏‎ ‎‏و پربار درس می‏‏‌‏‏دادند. پس از پایان درس به چاپخانه رفتم و مدیر آنجا را خواستم و ‏‎ ‎‏گفتم: آن جعبه کلیشه‏‏‌‏‏ای که داری و حاشیه‏‏‌‏‏ها را با آن طلاکوبی می‏‏‌‏‏کنی بردار بیاور. ‏‎ ‎‏گفت: چه کار داری؟ گفتم: حالا شما بیاور. گفت: نه، شما بگویید برای چه می‏‏‌‏‏خواهید ‏‎ ‎‏تا من بر اساس خواسته‌ی شما اقدام کنم. قضیه را برایش تعریف کردم و گفتم برای این ‏‎ ‎‏کار می‏‏‌‏‏خواهم چاره‏‏‌‏‏ای بیابم تا مورد رضایت امام قرار بگیرد. آن آقا نگاهی به من کرد و ‏‎ ‎‏گفت: قضیه چیست؟ جدّی می‏‏‌‏‏گویی؟ آقا این گونه رفتار کرد؟ گفتم: بله. به فکر ‏‎ ‎‏فرو رفت و سپس گفت: من این کار را نمی‏‏‌‏‏کنم. گفتم: چه می‏‏‌‏‏گویی مگر به اختیار ‏‎ ‎‏شماست؟ گفت: دیگران می‏‏‌‏‏آیند داخل چاپخانه و به کارگرها حلاوه (پاداش) می‏‏‌‏‏دهند ‏‎ ‎‏تا برای‏‏‌‏‏شان لقب و عنوانی ابداع کنیم و روی کاغذ بیاوریم آن وقت امام که تمام این ‏‎ ‎‏عناوین و القاب برای‏‏‌‏‏شان صدق می‏‏‌‏‏کند، می‏‏‌‏‏گویند برای چه این‏‏‌‏‏ها را می‏‏‌‏‏زنید؟ گفتم: ‏‎ ‎‏در هر صورت ایشان می‏‏‌‏‏گویند، نزنید، دروغ است و ما هم اجازه نداریم بزنیم. مدتی ‏‎ ‎‏مثل آدمِ مبهوت با یک حالت گیجی نشسته بود و به گوشه‏‏‌‏‏ای نگاه می‏‏‌‏‏کرد و فکر ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏کرد. بالاخره گفتم: اختیار با من و تو نیست. بلند شو کار کنیم، امام هم عجله دارند ‏‎ ‎‏زود نتیجه‏‏‌‏‏اش را بگیرند. صندوق کلیشه‏‏‌‏‏ها را آورد. آن‌ها ‏‏را روی هم ریختیم و زیر و رو ‏‎ ‎‏کردیم. یک چیزی از داخل آن‏‏‌‏‏ها پیدا کردیم که نوشته پشت جلد کتاب را زیر پوشش ‏‎ ‎‏می‌گرفت. با دستگاه به وسیله زرورق‌های طلایی طلاکوبی روی جلد را پوشاند و ‏


‏به اصطلاح آن نوشته را کور کرد. آن را به من نشان داد و گفت: خوب است؟ گفتم: ‏‎ ‎‏به نظر من خوب و کافی است. دو نمونه از این کار را انجام بده تا آن‏‏‌‏‏ها را خدمت امام ‏‎ ‎‏ببرم. او دو نمونه دیگر آماده کرد و من آن‏‏‌‏‏ها را برداشتم و آمدم خدمت امام.‏

‏قبل از ظهر بود، نمونه‌ها را به امام نشان دادم و گفتم: آقا این طوری خوب است؟ ‏‎ ‎‏امام نمونه‌ها را برداشتند و با دقت کامل از هر طرف آن را نگاه کردند و وقتی مطمئن ‏‎ ‎‏شدند نوشته زیر زرورق طلا اصلاً پیدا نیست و هیچ کس نمی‌تواند آن را بخواند گفتند: ‏‎ ‎‏بسیار خوب همه را این طوری کنید. ایشان فرمودند: همه کتاب‌ها را روی گاری بریز و ‏‎ ‎‏به چاپخانه ببر، تمام هزینه‌ها بر عهده خودم است. من هم این کار را کردم و ‏‎ ‎‏در‌طول چند روز تمام نوشته‌های روی جلد را کور کردیم و دوباره کتاب‌ها را به منزل ‏‎ ‎‏امام برگرداندیم. آن وقت بود که امام اجازه دادند کتابفروشی‌ها آن کتاب را در معرض ‏‎ ‎‏دید قرار دهند.‏

‏ آیا حاج آقا مصطفی هم از این موضوع خبردار شدند؟‏

‏ عرض کنم که علما و بزرگان نوعاً یا جمعه برنامه روضه داشتند یا پنج شنبه. لذا ‏‎ ‎‏شب‌های پنج شنبه هر هفته در منزل ابوی بنده روضه برقرار بود و حاج آقا مصطفی که ‏‎ ‎‏علاقه و محبت خاصی به پدرم داشت اغلب هر شب پنج شنبه را به مجلس روضه ما ‏‎ ‎‏می‌آمد. ایشان یک روز هنگام خروج از منزل به من گفت فلانی با شما چند دقیقه کار ‏‎ ‎‏دارم. از منزل به داخل کوچه آمدیم. وقتی از درِ حیاط فاصله گرفتیم ایشان به من گفت: ‏‎ ‎‏فلانی ، این چه کاری بود که شما کردید؟ گفتم: چه کار کردم؟ گفت: شما خلاف شرع ‏‎ ‎‏انجام دادید. گفتم: برای چه؟ گفت: شما چه حقی داشتید در این کتاب تصرف کنید؟ ‏‎ ‎‏خندیدم و گفتم: آقا فرمودند. گفت : این ملک آقا نیست ملک شخص دیگری است، ‏‎ ‎‏بانی‌اش فلانی است و کاغذ و پول چاپ و همه تدارکات را او بر عهده گرفته، ملک آقا ‏‎ ‎‏نبوده است. من گفتم: نمی‌دانم خودتان به آقا بگویید. من دستور آقا را انجام داده‌ام و ‏‎ ‎‏بر خودم وظیفه می‌دانستم عمل کنم.‏

‏ حاج آقا کتاب ‏‏تحریرالوسیله‏‏ در نجف مورد استقبال قرار گرفت؟ آیا به ایران هم ‏‎ ‎‏فرستاده شد؟ دیگر اینکه چاپ آن در ایران هم انجام گرفت یا فقط در نجف بود؟‏


‏ بله، خیلی مورد استقبال قرار گرفت. چندین بار چاپ شد و خیلی هم به ایران ‏‎ ‎‏ارسال گردید. چاپ آن هم فقط در نجف بود که تکرار شد اما تا زمان پیروزی انقلاب ‏‎ ‎‏کتاب مربوطه در ایران منتشر نشد.‏

‏ به چه طریقی به ایران فرستاده می‌شد؟‏

‏ آقایان علمای حزب‌الله و طلبه‌ها می‌آوردند، همه جوره به ایران می‌آمد.‏

‏ این کتاب خریداری می‌شد؟‏

‏ بله ، بنده خودم اولین سفری که به ایران داشتم حدود پنجاه نسخه برداشته بودم ‏‎ ‎‏که در مرز هم مشکلاتی به وجود آمد که مربوط به چاپ اول هم بود. این کتاب برای ‏‎ ‎‏خیلی از علما ارزشمند بود که به صورت محرمانه در اختیارشان قرار می‌گرفت. ارزش ‏‎ ‎‏آن به اندازه‌ای بود که اگر آن را شخصی به شخص دیگر هدیه می‌کرد بزرگترین هدیه ‏‎ ‎‏در ایران تلقی می‌شد.‏

  • . ایشان هم اکنون (1380) در قم سکونت دارد (راوی).