در آن جلسه این بزرگواران گفتند که ما تیتر دیگری به شما میدهیم و آن تیتر را بفرست خطاط بنویسد و برای طلاکوبی پشت کتاب از آن استفاده کن. من گفتم: چَشم. بعد از دو ـ سه روز آن تیتر را داخل پاکتی گذاشتند و برایم فرستادند. من هم آن را به بغداد نزد خطاط معروف آن شهر، هاشم خطاط، فرستادم و او آن را نوشت. نوشته خطاط را برای کلیشه و طلاکوبی فرستادم. هنگامی که چاپ جلد اول کتاب
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 135 تحریرالوسیله تمام شد تا آنجایی که در ذهن دارم این القاب و عناوین روی جلد کتاب زده شده بود: تحریرالوسیلة تألیف (سماحه) آیتالله العظمی زعیمالحوزات العلمیة الامام الخمینی. کتاب برای تجلید ارسال شد و به تدریج جلدسازی شد. در همین ایام از بیت امام به من سفارش دادند که مسافری در حال اعزام به ایران است اگر از آن کتابها چندتایی آماده شده پنج نسخه به بیت بیاورید تا به ایران بفرستیم. فوری رفتم و پنج نسخه آوردم و آنها را به حاج شیخ عبدالعلی قرهی دادم. ایشان از خدمتگزاران مخلص حوزه بود و ارادت خاصی به امام داشت. او هم آن کتابها را به آن فرد مسافر داد تا به ایران برساند. حدود بیست روز گذشت و تمام هزار نسخه کتاب آماده شد. چاپخانه هم آن کتابها را به منزل امام منتقل کرد. آنجا هم در سرداب و انباری جای داده بودند. من از اینکه جلد اول به اتمام رسیده خوشحال بودم و در همان ایام کار بر روی جلد دوم را شروع کردم. طبیعی بود که در جلد دوم هم همان کلیشه را پشت جلد کتاب میزدم.
دو ـ سه روز بعد، اول صبح بعد از طلوع آفتاب، خدا بیامرز آقای فرقانی دمِ درِ ما آمد. من آن ایام یک ساعت بعد از طلوع آفتاب به درس آیتالله خویی میرفتم، لذا آماده رفتن بودم که دیدم آقای فرقانی در میزند. در را باز کردم. ایشان گفت: امام با شما کار فوری دارند. تجدید وضویی کردم و با ایشان به سمت منزل امام راه افتادیم.
در بین راه آقای فرقانی به من گفت: فلانی چه کار کردی؟ گفتم: چطور؟ گفت: امام از دست شما خیلی عصبانی است و از اینکه شخصاً من را خواستند و گفتند به قوچانی بگویید زود بیاید اینجا، فهمیدم که خیلی عصبانی است. هرچه فکر کردم چیزی به ذهنم نیامد که گناهی مرتکب شده باشم و ایشان را ناراحت کرده باشم. آقای فرقانی گفت: انالله و انا الیه راجعون. به منزل امام رفتم و از طریق اندرون وارد شدم اجازه خواستم و مشهدی حسین آمد و بعد از مدتی گفتند بیا داخل. وارد شدم امام چهار زانو با لباس رسمی نشسته بودند. دست ایشان را بوسیدم و نشستم، احوالپرسی کردیم.
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 136 کتاب تحریرالوسیله جلوی امام بود و من مقابل ایشان نشسته بودم. دلیل ناراحتی امام خیلی عجیب بود. ایشان کتاب را برداشتند و به من نشان دادند و فرمودند: این چیست که روی کتاب نوشتهاید؟ کتاب را به سمت من انداختند و گفتند: دروغ به این بزرگی! من سرم را پایین انداختم و گفتم: آقا، کجایش اشکال دارد؟ فرمودند: این چیست که روی جلد نوشتهای؟ من مطلب را تا آخر گرفتم. ایشان گفتند: من طلبهای بیش نیستم که اینجا نشستهام، آن وقت شما مینویسید؛ زعیمالحوزات العلمیة (رئیس تمام حوزههای علمیه)، سکوت کردند و منتظر جواب ماندند.
عرض کردم: خاطر مبارکتان است که چند ماه قبل آقای حاج آقا مجتبی تهرانی اینجا تشریف آورده بودند و حاج آقا مصطفی پیام دادند که واسطه و رابط چاپ کتاب آمده بهتر است با همدیگر تبادل نظر کنید و نظر ایشان را هم در این قضیه اعمال کنید. من هم خدمت حضرتعالی رسیدم و کسب اجازه کردم و شما هم تأیید فرمودید و با نظر شما من رفتم خدمت آقایان و مطالب مختلفی تبادل نظر شد و در نهایت آنها پیشنهاد دادند که ما تیتر دیگری میدهیم و شما آن را برای زرکوبی پشت کتاب استفاده کنید. بعد از دو ـ سه روز این نوشته را به من دادند و من هم دادم آن را روی کتاب چاپ کردند. امام فرمودند: عجب، حاج آقا مجتبی که با روحیات من آشنا هستند، چه طور این کار را کردند. من وقتی دیدم همه گناهها به گردن حاج آقا مجتبی میافتد عرض کردم: آقا، حاج آقا مصطفی هم درآن جلسه حضور داشتند و ایشان پاکت را به وسیله مشهدی حسین دمِ درِ ما فرستادند. یعنی هر دو بزرگوار نسبت به این مسأله نظر داشتند و این گونه نبود که نظر شخصی آقا مجتبی باشد. امام فرمودند: بسیار کار بدی شده است. شما حق ندارید حتی یک عدد از این کتابها را توزیع کنید. همه را جمع کنید و بریزید داخل شط کوفه. امام خیلی با جدیت حرف میزدند. گفتند: اگر به کتابفروشی هم دادهاید هر چه زودتر جمع کنید و داخل شط کوفه بریزید. من سکوتی کردم و سپس عرض نمودم: آقا اگر شما نسبت به نوشته پشت جلد اشکال دارید جلد کتاب را میکَنیم، چرا کتاب را داخل شط بریزیم. گفتند: بله، همین کار را بکنید. عرض کردم: اگر اجازه بفرمایید شاید بتوانم برای این زرکوبی پشت جلد علاجی بیابم که خود
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 137 جلد هم حرام و تلف نشود. وقتی گفتند همین کار را بکنید یک نفس سرد و بلندی کشیدم، انگار آرامشی به من دست داد. امام گفتند: هر چه خرج داشت بر عهده من است، زود هم خبرش را برایم بیاور. گفتم: چَشم. ضمناً عرض کردم پنج نسخه از کتاب را چندی پیش به منزل شما فرستادم تا به ایران ارسال کنند. اتفاقاً روی آن نسخهها هم همین عنوان نوشته شده بود و اگر به آنها توجه میشد ناراحتتر بودیم. امام جواب دادند: اتفاقاً آن پنج نسخه را من دیدم اما متوجه نوشته پشت جلد کتابها نشدم.
در هر صورت، من حرکت کردم و خودم را به جلسه درس آیتالله خویی رساندم. بیست و پنج دقیقه بیشتر از وقت درس باقی نمانده بود. آیتالله خویی هم خیلی فشرده و پربار درس میدادند. پس از پایان درس به چاپخانه رفتم و مدیر آنجا را خواستم و گفتم: آن جعبه کلیشهای که داری و حاشیهها را با آن طلاکوبی میکنی بردار بیاور. گفت: چه کار داری؟ گفتم: حالا شما بیاور. گفت: نه، شما بگویید برای چه میخواهید تا من بر اساس خواستهی شما اقدام کنم. قضیه را برایش تعریف کردم و گفتم برای این کار میخواهم چارهای بیابم تا مورد رضایت امام قرار بگیرد. آن آقا نگاهی به من کرد و گفت: قضیه چیست؟ جدّی میگویی؟ آقا این گونه رفتار کرد؟ گفتم: بله. به فکر فرو رفت و سپس گفت: من این کار را نمیکنم. گفتم: چه میگویی مگر به اختیار شماست؟ گفت: دیگران میآیند داخل چاپخانه و به کارگرها حلاوه (پاداش) میدهند تا برایشان لقب و عنوانی ابداع کنیم و روی کاغذ بیاوریم آن وقت امام که تمام این عناوین و القاب برایشان صدق میکند، میگویند برای چه اینها را میزنید؟ گفتم: در هر صورت ایشان میگویند، نزنید، دروغ است و ما هم اجازه نداریم بزنیم. مدتی مثل آدمِ مبهوت با یک حالت گیجی نشسته بود و به گوشهای نگاه میکرد و فکر میکرد. بالاخره گفتم: اختیار با من و تو نیست. بلند شو کار کنیم، امام هم عجله دارند زود نتیجهاش را بگیرند. صندوق کلیشهها را آورد. آنها را روی هم ریختیم و زیر و رو کردیم. یک چیزی از داخل آنها پیدا کردیم که نوشته پشت جلد کتاب را زیر پوشش میگرفت. با دستگاه به وسیله زرورقهای طلایی طلاکوبی روی جلد را پوشاند و
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 138 به اصطلاح آن نوشته را کور کرد. آن را به من نشان داد و گفت: خوب است؟ گفتم: به نظر من خوب و کافی است. دو نمونه از این کار را انجام بده تا آنها را خدمت امام ببرم. او دو نمونه دیگر آماده کرد و من آنها را برداشتم و آمدم خدمت امام.
قبل از ظهر بود، نمونهها را به امام نشان دادم و گفتم: آقا این طوری خوب است؟ امام نمونهها را برداشتند و با دقت کامل از هر طرف آن را نگاه کردند و وقتی مطمئن شدند نوشته زیر زرورق طلا اصلاً پیدا نیست و هیچ کس نمیتواند آن را بخواند گفتند: بسیار خوب همه را این طوری کنید. ایشان فرمودند: همه کتابها را روی گاری بریز و به چاپخانه ببر، تمام هزینهها بر عهده خودم است. من هم این کار را کردم و درطول چند روز تمام نوشتههای روی جلد را کور کردیم و دوباره کتابها را به منزل امام برگرداندیم. آن وقت بود که امام اجازه دادند کتابفروشیها آن کتاب را در معرض دید قرار دهند.
آیا حاج آقا مصطفی هم از این موضوع خبردار شدند؟
عرض کنم که علما و بزرگان نوعاً یا جمعه برنامه روضه داشتند یا پنج شنبه. لذا شبهای پنج شنبه هر هفته در منزل ابوی بنده روضه برقرار بود و حاج آقا مصطفی که علاقه و محبت خاصی به پدرم داشت اغلب هر شب پنج شنبه را به مجلس روضه ما میآمد. ایشان یک روز هنگام خروج از منزل به من گفت فلانی با شما چند دقیقه کار دارم. از منزل به داخل کوچه آمدیم. وقتی از درِ حیاط فاصله گرفتیم ایشان به من گفت: فلانی ، این چه کاری بود که شما کردید؟ گفتم: چه کار کردم؟ گفت: شما خلاف شرع انجام دادید. گفتم: برای چه؟ گفت: شما چه حقی داشتید در این کتاب تصرف کنید؟ خندیدم و گفتم: آقا فرمودند. گفت : این ملک آقا نیست ملک شخص دیگری است، بانیاش فلانی است و کاغذ و پول چاپ و همه تدارکات را او بر عهده گرفته، ملک آقا نبوده است. من گفتم: نمیدانم خودتان به آقا بگویید. من دستور آقا را انجام دادهام و بر خودم وظیفه میدانستم عمل کنم.
حاج آقا کتاب تحریرالوسیله در نجف مورد استقبال قرار گرفت؟ آیا به ایران هم فرستاده شد؟ دیگر اینکه چاپ آن در ایران هم انجام گرفت یا فقط در نجف بود؟
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 139 بله، خیلی مورد استقبال قرار گرفت. چندین بار چاپ شد و خیلی هم به ایران ارسال گردید. چاپ آن هم فقط در نجف بود که تکرار شد اما تا زمان پیروزی انقلاب کتاب مربوطه در ایران منتشر نشد.
به چه طریقی به ایران فرستاده میشد؟
آقایان علمای حزبالله و طلبهها میآوردند، همه جوره به ایران میآمد.
این کتاب خریداری میشد؟
بله ، بنده خودم اولین سفری که به ایران داشتم حدود پنجاه نسخه برداشته بودم که در مرز هم مشکلاتی به وجود آمد که مربوط به چاپ اول هم بود. این کتاب برای خیلی از علما ارزشمند بود که به صورت محرمانه در اختیارشان قرار میگرفت. ارزش آن به اندازهای بود که اگر آن را شخصی به شخص دیگر هدیه میکرد بزرگترین هدیه در ایران تلقی میشد.
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 140